محل تبلیغات شما

باورم نمیشه از آخرین باری که اینجا دستم به نوشتن رفته یک سال گذشته یکککک سال

از وقتی که اینستا هست معمولا وقتایی هم که مغزم لبریز از حرف میشه اونجا مینویسم و فکر میکنم دلیل کم اومدنم اینجا همین باشه، ضمن اینکه سال عجیب، شلوغ و نسبتاً خوبی هم داشتم

عجب عمرمون زود میگذره و وقتی آخرین پستم رو نوشتم اینجا عمراً فکرش رو نمیکردم تو این مسیری که الان هستم قرار بگیرم و سرنوشتم اینجوری رقم بخوره

دقیقاً پارسال همین موقعا بود که حدود 40 نفر مردای نون اور خونواده بیکار شدن، شرکتمون به خاطر تحریم ها اوضاعش حسابی به هم ریخت و صاحب اصلی شرکت که ایرانی هم نبود سهامش رو فروخت و کلاً همه چی به طرز ناخوشایندی متحول شد، ضمن اینکه اونایی که موندن هم از جمله من باید دوبرابر شایدم سه برابر قبل کار میکردیم و جای چند نفر بودیم و البته همچنان هستم ولی خب گذر زمان باعث شده به اوضاع مسلط بشم و کمتر بهم فشار روحی و استرس وارد بشه

خبر خوبی که بخوام بدم اینه که بازم پارسال همین موقعا بود که دوباره سر و کله ی سام پیدا شد و خبر عجیب این که ما الان هفت ماهه که نامزدیم :))) دقیقاً هفت ماه و چهار روز و من هرگز در خیالم هم نمیگنجید که بهار 98 متاهل بشم اونم با کی!!!! سام!!!! خلاصه که خیلی چیزا تغییر کرده، خیلیییی چیزا. من الان آزادم، خوشحالم، عاشقم و تنها مشکلم در حال حاضر اضافه وزن و تدارکات مراسم کوچولوی عقدیه که دوس دارم روز تولدم انجام بشه

اینکه چی شد که اینطوری شد واقعاً بعد از یک سال واسم گفتنش نه آسونه نه خیلی مثل روز اول داغ و ملموس که بتونم با کلمه ها واردش بشم، فقط میدونم خدا هر وقت من مطمین بودم ته راهم یا نمیشه یا امکان نداره معجزه هاشو واسم رو کرده، واقعاً برگشتن من به سام اونم با اون وضعیت جداییمون به جز معجزه هیچی نمیتونست باشه نه واسه اینکه کار نشد داره نههه واسه اینکه من مطمئن بودم دیگه هرگزززز تو زندگیم حتی نمیخوام ببینمش :))) خلاصه که خوشحالوم که تو رو نومزه کردوم. :))

بله جونم براتون بگه که پارسال همین موقعا من داشتم تو نا امیدی غلط میزدم چون مطمئن بودم کل شرکت قراره تعطیل بشه و از کار بی کار میشم، دست و بالم خیلی خالی بود، عروسی داداشم نزدیک بود، هیچ عشقی در کار نبود و خلاصه که زندگی رنگ و بوی دگری داشت اما در عرض یک هفته البته دیگه شده بود اوایل آبان هم توی کارم موندگار شدم با سمت های بیشتر و بهتر هم عشق سر و کله ش پیدا شد و یخ دل منو آب کرد هم بعد از یه مدت البته چند ماهه حقوق و مزایای بهتری شامل حالم شد که خب همه ش از لطف خداست، چون من آدم شاکری نیستم ولی توی این یک سال بارها با پوست و استخونم دستای خدا رو روی شونه هام حس کردم

اوضاع مملکت هنوز داغونه اما به ثبات رسیده و ما هم سر شدیم از شدت خبرهای خیلی بو و عجیبی که میشنویم، الان فقط میخوایم که از این بدتر نشه همین و بس

کمتر از دو ماه دیگه عقد میکنیم و برناممون برای آینده اینجا نموندنه اما نه به هر قیمتی و در حال بررسی شرایط مختلف برای قسمت های مختلف هستیم اما امیدوارم که خیلی طول نکشه چون تصمیم ندارم اینجا خونه زندگی درست و حسابی بزارم و این چیزا خیلی هندل کردنش سخته، سوالایی که ازت میپرسن، من نمیدونم زندگی ما دو تاست چرا بقیه اینقدر نگران سن ما و اوضاعمون هستن جدی خیلی واسم جالبه که بدونم به بقیه چه ربطی داره و کم کم دارم به اون قسمتش میرسم که اگه کسی بیشتر بخواد نوک دماغشو هول بده تو زندگی من دست از لبخند زدن بردارمو یه جوری جوابشو بدم که تا آخر عمرش حساب کار بیاد دستش، والا به خدا این روزا اینقدر مشکلات زیاده، وضعیت اقتصادی مملکت که افتضاحه، ما خودمونم که وارد فاز جدیدی شدیم و خب استرس های خودش رو به همراه داره و کم کم داریم معنی مسئولیت و باری که فقط و فقط روی دوش خودمونه رو حس میکنیم و هرچند که از قبل این چیزا رو میدونستیم و بهشون افتخار میکردیم الان شونه هامون ذره ذره داره افتاده تر میشه و دکمه غلط کردم هم نداره :)))

بله اینجوریاست

انقدر فکرم مشغوله، زمان کم دارم و دغدغه هام زیاده که گاهی یادم میره بگم شکر که سالمم که مستقلم که خونوادم دورم هستن و خیلی نعمت های بیشماری که الان شدن جز بدیهیات و کافیه یه روز نداشته باشمشون تا بفهمم چقدر کوتاهی کردم، اصن آقا دیدی آنفلوآنزا که بگیری فکر میکنی دیگه بدبخت شدی و چرا قبلاً قدر سلامتیتو نمیدونستی؟؟ من این روزا اینقدر دور و ورم خبرای بد مریض شدن و مرگ و میر و میشنوم که هر دفعه مثل پتک میخورن تو سرم، دختر عمه م که فقط یک سال از من بزرگتره مشکوک به ام اس هست، خانم همکارم مشکوک به تومور بود و بالغ بر 5 میلیون تومن فقط پول آزمایش داد تا فهمید چیزیش نیست امروز یکی از همکارام رفته مراسم خاکسپاری یه خانم 33 ساله که یه بچه سه ساله داره، هر روز خبر بچه ی میشنویم اونم بچه های خیلی کوچیکی که ناگهان گم میشن، مامان همکارم از زن تناردیه هم بدتره و کارایی باهاش میکنه که تناردیه نکرد و دشمن آدم باهاش نمیکنه، خیلیا دارن با انرژی خیلی مثبت با سرطان دست و پنجه نرم میکنن و خیلی چیزای دیگه که گفتن نداره و من هر روز بیشتر متوجه نعماتی میشم که خدا بهم داده، مامانی دارم که هیچوقت و هیچ جا حتی شبیهش رو ندیدم از بسکه جنسش نابه و سجده شکر به جا میارم فقط

دختر خواهرم حدود دو ماه دیگه دو سالش تموم میشه و نمیدونید توی این دو سال چه لذتی رو من تجربه کردم، وای اوج خوشبختی من وقتاییه که لم میده تو بغلم و قشنگترین و ناب ترین احساسات رو من با وجود اون تجربه کردم. میتونم به خاطرش جونم رو فدا کنمف البته که اونم خیلی دوستم داره و احساسمون دو طرفه ست :)) مثل برگ گل یاس لطیف و زیبا و نرم و سفید و قشنگه ای مادررر دلم ضعف رفت براش همین الانم

نکته جالبترش اینه که تولدش دقیقاً دو روز قبل از تولد منه:)) خلاصه که خیلی با هم تفاهم داریم (قلب)

 

از این روزام اگه بخوام بگم به طور کلی چطوریاست، از لحاظ فکری بسار درگیر مسایل مربوط به عقد و رفتن و اینجور چیزام که اگه بخوام با جزئیات بگم مغزتون سوت میکشه :)) به طور جدی زبان رو سه ماهه شروع کردم و هدفم آیلس هست، برنامه کرفس رو دانلود کردم و اشتراک سه ماهه خریدم که کالری های دریافتیم رو کنترل کنم و وزنم رو بیارم پایین :((

سرکار هم با اینکه دوباره با تعدادی موقتا و با حقوق خداحافظی کردیم اما اوضاع بدی نیست و ایشالا خیلی زود به روال قبل برمیگردیم

راستی دقیقاً آبان پارسال یه سفر خیلییی ناب رفتم با دوستم و سام که جز تجربه های فوق العادم حساب میشه و میتونم بگم همه چیز از اونجا شروع شد، استانبول، شهر عشق، همه چی از دل تو بیرون اومد، تو توی دلت همیشه پر از عشق و آرامشی

 

فعلا همینا

کاش زود به زود بیام

وقتایی که مینوسم چقدر سبک میشم و آروم

هشتِ هشتِ نود و هشت

اولین سردرگمی های شروع رابطه رسمی

خوشحالوم که تو رِ نومزِه کِردوم :)

رو ,هم ,خیلی ,تو ,های ,روز ,یک سال ,خلاصه که ,میشه و ,که خیلی ,همین موقعا

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نقد شامپوی رفع سفیدی مو همه چیز در کرج